جدول جو
جدول جو

معنی یک جایی - جستجوی لغت در جدول جو

یک جایی
(یَ / یِ)
یک جا. کلاً. تماماً. همه را با هم. (یادداشت مؤلف).
- یک جایی خریدن، یک جا و تمام و کلی خریدن چیزی: آذوقۀ سال را یک جایی می خرند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
یک جایی
شریکی، تمام، همه
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

گیاهی که گل های نر و مادۀ آن جدا از هم ولی بر روی یک پایه قرار گرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ خا یَ / یِ)
آنکه یک بیضه دارد. اشرج. احدل. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یکدل. (از آنندراج). دوست. (ناظم الاطباء). صمیمی. متحد.
- یک جان شدن، متحد و متفق شدن. صمیمی شدن. یکی شدن:
تا من و توها همه یک جان شوند
عاقبت مستغرق جانان شوند.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
یک رأی. هم رای. با عقیدۀ واحد. یکدل و یکزبان:
از رضای او نتابند و مر او را روز جنگ
یکدل و یک رای باشندو موافق بنده وار.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
منسوب به یک نان. که تنها یک نان دارد. بی چیز:
چشمۀ حکمت که سخندانی است
آب شده زین دو سه یک نانی است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ)
یک طرف، رفیق. متحد. همراه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نیک اندیشی، (فرهنگ فارسی معین) :
همه دیانت و دین ورز و نیک رایی کن
که سوی خلد برین باشدت گذرنامه،
شهید،
ای مایۀ خوبی و نیک رایی
روزم ندهد بی تو روشنائی،
رودکی،
اگرنه عدل شه استی و نیک رایی او
شدی سراسر کار جهان تباه و سیه،
سوزنی،
از نکویی و نیک رایی او
راه جستم به آشنائی او،
نظامی،
همه عالم گرفت از نیک رایی
چنین باشد بلی ظل خدایی،
نظامی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
بی ریایی و بی ساختگی و یک جهتی و بی خلافی. (ناظم الاطباء). و رجوع به یک روی و یک رویه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ)
اتحاد. اتفاق. همدلی:
یک دو جام از روی مخموری بخور
یک دو جنس از روی یک جانی بخواه.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کجا بودن. (فرهنگ فارسی معین) ، این . (فرهنگ فارسی معین) : یکی اضافت و یکی کجایی که به تازی این گویند. (دانشنامۀ علائی ص 85)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یک رویی
تصویر یک رویی
یک رو بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک رایی
تصویر نیک رایی
نیک اندیشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتایی
تصویر یکتایی
وحدانیت، یگانگی، توحید، وحدت
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه یک لا داشته باشد مقابل دولایی، نازک بی دوام، لاغرنزار: تن یک کلایی من بازوی توسیلی عشق تومگر رستم دستان زده ای به به به. (عارف)
فرهنگ لغت هوشیار
باهم یایکدیگر: وبدان زمانه حلال بودی که مردی دوجواهررایکجابزنی کردی، همگی بکلی: این پارچه ها را یکجا خریده ام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یکتایی
تصویر یکتایی
جامه یک لا و بی آستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یک جا
تصویر یک جا
با هم، با یکدیگر، همگی، به کلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یکایی
تصویر یکایی
فردی
فرهنگ واژه فارسی سره
جنگل نشینان دامدار، قومی در سوادکوه و بندپی
فرهنگ گویش مازندرانی
چهار دست و پا راه رفتن کودکان آغاز حرکت و راه رفتن کودکان
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی پرنده سفید رنگ مهاجر، بسیار سفید
فرهنگ گویش مازندرانی